کنار همین برکه بود
که با اولین بوسه هایت
مور مور شدم ...
گفتم بس است دیگر
بیا برویم
گفتی باز هم ببوس
گفتم همسایه ی روبرو می بیند
گفتی صاحبخانه اش آب مروارید دارد
گفتم پدرت می فهمد
گفتی هیچ وقت مرا نفهمیده است
گفتم باید به شکار بروم
گفتی شکارت می شوم...
کاش آنقدر بوسیده بودم
که پدرت فهمیده بود
کاش صاحبخانه ی روبرو
آب مروارید نداشت
کاش همان روز شکارت می کردم ...
حالا باید هر روز
هِی بنشینم
و به تو فکر کنم
هِی راه بروم و آه بکشم
و مدام در آب همان برکه
به شکارچی ترسویی زُل بزنم
که روزی
از شکار خود
ترسیده بود !
مسعود احمدی
۲۷ مهر ۹۵
پ. ن:
یک واگویه ی شبانه
نظرات شما عزیزان: