بهار من
بیا و شکوفه هایت را
دوباره برایم
صورتی گریه کن ...
بیا و شیطنت شب بوها را
دوباره بر پنجره ام سنجاق کن ...
من از نگاه های هیز آبان
که ادای مهر را در می آورد
بیم دارم
از شکستن استخوانهای این باغ می ترسم ...
بی تو
تمام نقاشی هایم
از این صنوبرها و راش ها
ارواح خبیثه ای هستند
که تمبان هایشان را پایین کشیده
شرم آور
بر سینه ی دیوارها
ادرار می کنند ...
بهار من
کاش اینگونه بی محابا
جوانی ات را
به پای تابستان نمی ریختی...
کاش در همان ساعت اردیبهشت
صیغه نامه را
پاره می کردی ...
من به این پاییز مشکوکم
می دانم
پشت این فصل
بهمنی پیر
برای آرزوهای کوچک من
نقشه هایی بزرگ
در سر دارد ...!
تو بگو
وقتی تمام این باغ
زیر برف برود
برای بوم های سپید
کدام رنگ را انتخاب کنم ؟!
مسعود احمدی
۲۵ مهر ۹۵
نظرات شما عزیزان: